روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت " . مي ايد ، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست .
فرشتگان چشم به لبهايش دوختند ، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :
" با من بگو از انچه سنگيني سينه توست ." گنجشك گفت " لانه كوچكي داشتم ، ارامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام . تو همان را هم از من گرفتي . اين توفان بي موقع چه بود ؟ چه مي خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود ؟ و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست. سكوتي در عرش طنين انداز شد . فرشتگان همه سر به زير انداختند.
خدا گفت " ماري در راه لانه ات بود . خواب بودي . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. انگاه تو از كمين مار پر گشودي . گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود.
خدا گفت " و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خاستي.
اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود . ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد.

درد دلي بين خدا و بنده گنهکارش
خدايا با من قهري ...!!!
بنده ي من نماز شب بخوان که يازده رکعت است...
- خدايا! خستـه ام، نمـيتوانم نيمه شب يازده رکعت بخوانم!
- بنده ي من! قبل از خواب اين سه رکعت را بخوان...
- خدايا! سه رکعت زياد است!
- بنده ي من! قبل از خواب وضو بگير و رو به آسمان کن و بگو
- خدايا! من در رختخواب هستم و اگر بلند شوم، خواب از سرم ميپرد!
- بنده ي من! همان جا که دراز کشيده اي تيمم کن و بگو يا الله...
- خدايا! هوا سرد است و نمـيتوانم دستانم را از زير پتو بيرون بياورم!
- بنده ي من! در دلت بگو يا الله، ما نماز شب برايت حساب ميکنيم.....
بنده اعتنايي نميکند و مـيخوابد.....
- ملائکه ي من! ببينيد من اين قدر ساده گرفته ام، اما بنده ي من خوابيده است. چيزي به اذان صبح نمانده است، او را بيدار کنيد، دلم برايش تنگ شده است،امشب با من حرف نزده است...
- خداوندا! دو بار او را بيدار کرديم، اما باز هم خوابيد...
- ملائکه ي من! در گوشش بگوييد پروردگارت، منتظر توست...
- پروردگارا! باز هم بيدار نمـيشود!
اذان صبح را مـيگويند، هنگام طلوع آفتاب است...
- اي بنده! بيدار شو، نماز صبحت قضا مـيشود...
خورشيد از مشرق سر برمـي آورد. خداوند رويش را برمـيگرداند.
ملائکه ي من! آيا حق ندارم که با اين بنده قهر کنم؟
واي نه ... !
خداي مهربونم..... با منم قهري.....؟؟!
ولي باز هم خدا من رو مي بخشد
و باز هم ... !
- ملائکه ي من! ببينيد من اين قدر ساده گرفته ام، اما بنده ي من خوابيده است. چيزي به اذان صبح نمانده است، او را بيدار کنيد، دلم برايش تنگ شده است،امشب با من حرف نزده است...
- خداوندا! دو بار او را بيدار کرديم، اما باز هم خوابيد...
- ملائکه ي من! در گوشش بگوييد پروردگارت، منتظر توست...
- پروردگارا! باز هم بيدار نمـيشود!
اذان صبح را مـيگويند، هنگام طلوع آفتاب است...
- اي بنده! بيدار شو، نماز صبحت قضا مـيشود...
خورشيد از مشرق سر برمـي آورد. خداوند رويش را برمـيگرداند.
ملائکه ي من! آيا حق ندارم که با اين بنده قهر کنم؟
واي نه ... !
خداي مهربونم..... با منم قهري.....؟؟!
ولي باز هم خدا من رو مي بخشد
و باز هم ... !
